ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود