بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد