پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
گرچه خیلی چیزها میدانی از من...هیچوقت
کم نکردی لطف خود را آنی از من هیچوقت
تو آرزوی منی با تو قلب من زندهست
و با وجود تو دنیای من فروزندهست
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید