ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
بُرونِ در بنه اینجا هوای دنیا را
درآ به محفل و برگیر زاد عقبا را
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد