اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
با هم صدا کردند ماتمهای عالم را
وقتی جدا کردند همدمهای عالم را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
هنوز اسیر سکوت تواند زندانها
و پایبند نگاهت دل نگهبانها
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین