گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را