بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود