ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...