ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را