بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را