میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته