تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست