چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش