رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم