رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد