نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده