رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
بىسر و سامان توام يا حسين
دست به دامان توام يا حسين