روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
با کعبه وداع آخرین بود و حسین
چون اهل حرم، کعبه غمین بود و حسین
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست