بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست