حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز