روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز