قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
تا صبح علی بود و مناجات شَبش
در اوج دعا روح حقیقتطلبش
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند