ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
خوش وقت کسی که عبرتاندیش شود
آگاهی او بیشتر از پیش شود
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
خوب است چنان که حسرتش هم خوب است
یارب! دلم از ندیدنش آشوب است
آزادیام اینکه بندۀ او باشم
در سینه دل تپندۀ او باشم
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
دانی که چرا مثل گُل افروختهای؟
هم ساختهای با غم و هم سوختهای؟
آرامش دل به قدر بیداری اوست
آرایش گل به شبنم جاری اوست