رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
اى آفتاب مهر تو روشنگر وجود
در پیشگاه حکم تو ذرات، در سجود
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
روی تو برده رونق ماه تمام را
مجذوب کرده جلوهٔ تو خاص و عام را
طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
مردِ جوان دارد وصیت مینویسد
میگرید و ذکر مصیبت مینویسد
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
زره پوشیده از قنداقه، بیشمشیر میآید
شجاعت ارث این قوم است، مثل شیر میآید
باید دل خود به عشق، پیوند زدن
دم از تو، تو ای خون خداوند! زدن
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای