مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است
چرا سکوت کنم سینهام پر از سخن است
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
عرض حاجت با تو دارم یا امام عسکری
ای خدایت داده بر خلق دو عالم برتری
آرامش دل به قدر بیداری اوست
آرایش گل به شبنم جاری اوست
بر او سلام که شایستۀ سلام است او
که از سلالۀ ابن الرضا، به نام است او
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
به این آتش برس، هیزم مهیا کن، مهیاتر
گلستانیم ما، در آتش نمرود، زیباتر
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
بخوان از چهرۀ طفلانم اینک مشق غربت را
بخوان در گوش خاموشان عالم این مصیبت را
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید