جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
گفتا بنویس تا سحر، نامۀ عشق
با دیدۀ پُر ابر، سفرنامۀ عشق
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
این صحن که بینالحرمین عتبات است
در اصل، همان عرشۀ کشتی نجات است
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
من و دل، شیعۀ دردیم مولا!
بدون تو چه میکردیم مولا!
شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم
آن جانِ جهانِ جود برمیگردد
ـ بر اجدادش درود ـ برمیگردد
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
ای صفای حرم یار! کجای حرمی؟
حرم از عطر تو سرشار! کجای حرمی؟
کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟
مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد