آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
به این آتش برس، هیزم مهیا کن، مهیاتر
گلستانیم ما، در آتش نمرود، زیباتر
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
به سیل اشک میشوییم راه کارونها را
هنوز از جبهه میآرند تابوت جوانها را
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید