رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش