پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید