در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود