با چفیه و جلیقه و قرآن شهید شد
یعنی که در میانهٔ میدان شهید شد
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
خوش است لالۀ آغاز سررسید شدن
شهید اول صدسالۀ جدید شدن
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند
این روزها میان شهیدان چه همهمهست
این انقلاب ادامۀ فریاد فاطمهست
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت