باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
آن صبح سراسر هیجان گفت اذان را
انگار که میدید نماز پس از آن را
ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
هر نصر من الله به شمشیر علی بود
هر فتح قریب از دل چون شیر علی بود