دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
گفتم که: دلت؟ گفت: لبالب ز امید
گفتم: سخنت؟ گفت: شعار توحید
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
شام تو پر از نور سحرگاهی شد
خورشید خدا به سوی تو راهی شد
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
ای دوست در بهشت، تو را راه دادهاند
پروانهٔ زیارت دلخواه دادهاند
گلویم خشک از بغض است و چشمانم ز باران، تر
پریشان است احوال من از حالی پریشانتر
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
میروم مادر که اینک کربلا میخوانَدَم
از دیار دور یار آشنا میخوانَدَم