با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو
بدیها دور بادا از وجود خیرخواه تو
مرا یاد است سطری بیبدیل از شعر خاقانی:
«که سلطانیست درویشی و درویشیست سلطانی»
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است