اینجا دل سفرهها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنهها، شعلهور است
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
کی میشود از مهر تو، شرمنده نشد؟
یا بندهنوازی تو را بنده نشد؟
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
هرچند که غافل از تو بودم هردم
هرچند که خانۀ تو را گم کردم
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
دل جام بلی ز روی میل از تو گرفت
تأثیر، ستارهٔ سهیل از تو گرفت
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید