بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو
بدیها دور بادا از وجود خیرخواه تو
مرا یاد است سطری بیبدیل از شعر خاقانی:
«که سلطانیست درویشی و درویشیست سلطانی»
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود