خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس