حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
حرف او شد که شد دلم روشن
در دلم شوق اوست کرده وطن
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی