حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
ببین بغداد را و جوشش زیباترین حس را
خروش جاننثاران «ابومهدی مهندس» را
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
سفر کردند سرداران عاشق
به روی شانۀ یاران عاشق
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم