باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست