دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم