ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم