چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار
که باغ پر شود از جلوۀ تمام بهار
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
ای لهجهات ز نغمۀ باران فصیحتر
لبخندت از تبسم گلها ملیحتر