سحر که چلچلهها بال شوق وا کردند
سفر به دشت دلانگیز لالهها کردند
میرسد باز به گوش دل ما این آواز
چه نشستید که درهای عنایت شد باز
آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد
عطر بهار از دمِ جانپرور آوَرَد
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مکتب روشنی ارزندهتر از جان آورد
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
جام ِجهان نماست، در این قطعه از بهشت
آرامِ جان ماست در این قطعه از بهشت
غدیر، خاطری از گل شکفتهتر دارد
غدیر، یک چمن آلاله زیر پر دارد
ای بنای حرم عدل و امان را بانی
ای ز انوارِ تو، آفاق همه نورانی
الا که مقدم تو مژدۀ سعادت داشت
به خاکبوسی راهت فرشته عادت داشت
جلوهگر شد بار دیگر طور سینا در غدیر
ریخت از خمّ ولایت می به مینا در غدیر
سحر چون پیک غم از در درآید
شرار از سینه، آه از دل برآید
نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست
صفای آینه و روشنای آب كجاست
تو را تا دیدهام محو جمال کبریا دیدم
تو را غرق مناجات خدا، از خود رها دیدم
قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامهای جدا بنویسم
آن مقتدا كه هستی دارد قوام از او
خورشید و ماه نور گرفتند وام از او
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت