مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
دمی با آه خلوت کن، بگیر ای دل جلا اینجا
بیا سبقت بگیر از خلق، با رنگ خدا اینجا
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
این حریم کیست کز جوشِ ملائک روزِ بار
نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار...
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
جام ِجهان نماست، در این قطعه از بهشت
آرامِ جان ماست در این قطعه از بهشت
رسیدم دوباره به درگاه شاهی
چه شاهی که دارد ز شاهان سپاهی...
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
سلطان ابوالحسن، علی موسی، آنکه هست
گلْمیخِ آستانهٔ او ماه و آفتاب
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامهای جدا بنویسم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟