زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
زینب که على با جلوات دگرىست
زهراى بتول در حیات دگرىست
با ظلم بجنگ، حرف مظلوم این است
راهی که حسین کرده معلوم این است
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
از غیب ترنم حضوری آمد
از قلۀ آسمان چه نوری آمد
آرامش دل به قدر بیداری اوست
آرایش گل به شبنم جاری اوست
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
در دفتر عشق کز سخن سرشار است
هر چند، قصیده و غزل بسیار است
اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است