خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
چشمهچشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را، برق خنجرت اینجا
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»