صدای جاری امواج، زیر و بم دارد
که رودخانه همین است، پیچ و خم دارد
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
گرد و خاکی کردی و بنشین که طوفان را ببینی
وقت آن شد قدرت خون شهیدان را ببینی
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
روایتی نو بخوان دوباره صدای مانای روزگاران
بخوان و طوفان بهپا کن آری به لهجۀ باد و لحن باران
بایست آنچنان که تا به حال ایستادهای
که در کمال شوکت و جلال ایستادهای
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود