عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت