پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود